Dramatic Lunacy

ساخت وبلاگ
به خودم قول داده بودم این هفته هر چقدر َتخمی و داغان، بروم بهار و مونا رو ببینم. به قولم عمل کردم و از این بابت در تهی ترین حالت خودم، خوشحالم.الآن؟ دوست داشتم یک چکش داشتم و ضربه های متناوبش را تقدیم مغز پر از پهن علی میکردم.تقریبا از پنج و چهل دقیقه صبح بیدار شدم تا تمام کار های لازم قبل از رسیدن به بهار را انجام بدهم و مهم تر از همه به بهار سر وقت برسم. این روز های دو سه هفته اخیر که اغلب از سر درد و کرختی آلودگی هوا و حتی دپرشن خودم، کنده شدن از پتو برایم زمان بر و طاقت فرسا شده، قبل از آلارم گوشی بیدارشدم و هیولای چسبیدگی به پتو را در حدود ده دقیقه شکست دادم و صبح با خرسندی شروع شد. حدود 5 دقیقه بعدش علی اولین سنگ را برای یک شانتاژ پرتاب کرد. این پا آن پا کردم که برگردم بالا جوابش را بدهم. نکردم. گفتم دختر نفس عمیق بکش. الان جفتتون آمادگی یک شانتاژ بزرگ را دارید. مهم تر اینکه سوای همه قرار هایم برای کار یا دوستان‌ که تعداد زیادی اش در این دیوانه خانه توسط یک نفر به گند کشیده شده، سهم بهار بیچاره از همه بیشتر بوده است. آنقدر که دیر رسیده ام یا نرسیده ام یا رسیده ام و گله شکایت گاو ها را کرده ام. پس به خاطر روز خودم و بهار، علی و مغز پِهِنش را به تخم دوست پسر دومم گرفتم و رفتم بالا چای خوردم. بعد لوازم آرایش را ردیف کردم تا خودم را برای بهار شیک و پیک کنم.فقط به مامان که در راه پارک بود گفتم اینجوری وگفت بهتر الان چیزی نگفتی ولی بعدا حرف بزنید حلش کنید و این حرف ها. با علی هیچ وقت نمی‌شود حرف زد. منطق و ثباتش از یک نوجوان سن بلوغ کمتر است و در سی و چند سالگی مثل همان ها باهاش رفتار میکنند که آقا مبادا ناراحت شود. برایش تکست نوشتم و خلاصه و مسالمت آمیز گفتم مدام دعوا راه نی Dramatic Lunacy...ادامه مطلب
ما را در سایت Dramatic Lunacy دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : audacityland بازدید : 86 تاريخ : جمعه 25 آذر 1401 ساعت: 22:09

اضافه میکنم که هر چه می‌گذرد بیشتر فکر میکنم که بین مامان و امپراطور طرف اشتباه را انتخاب کرده ام و اگر هنوز هم می‌توانستم انتخاب کنم، مامان را انتخاب نمیکردم. این اتقدر قلبم رو به درد میاره که همین الان جلوی مانیتور اشک جمع شد تو چشمم و دارم فین فین میکنم و خدارو شکر که شرکت خلوته و سرد و احتمالا فک میکنن فین فین به خاطر سرماس. نوشته شده در پنجشنبه ۱۴۰۱/۰۹/۲۴ساعت 20:43 توسط Maria| Dramatic Lunacy...ادامه مطلب
ما را در سایت Dramatic Lunacy دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : audacityland بازدید : 80 تاريخ : جمعه 25 آذر 1401 ساعت: 22:09

دیروز به قدری برایم مهلک بود که هنوز قلبم بابتش درد میکند و به خودم می آیم میبینم مغزم در خوش در حال دعواست.از طرف دیگر آدم های زیبایی که دیروز با آن ها برخورد کردم، کم نبودند و قلبم را نوازش کردند و تا رسیدن به خانه که مامان دوباره با چاقو قلبم را خط خطی کند انگار نوبتی بغلم می کردند.اولین زیبایی و نجات دهنده دیروز قطعا بهار بود که موقع صبحانه در کافه فلورانس دیدمش و حرف زدیم.من و بهار در دو دنیای متفاوت از نظر خانوادگی بزرگ شدیم ولی در عین حال همیشه فکر میکنم خیلی بهم نزدیکیم و بهار دوست امنی برای من بوده است.بماند که موتور سوار شدن برای به موقع رسیدن به بهار هم حالم را خوب کرد.موتور سواری همیشه حال من را یک درجه بهتر می کند.در هر صورت دیدار با بهار و مونا،این هفته من را نجات داد و خوشحالم که هر طور بود این دو موجود را در برنامه ام گنجاندم.با بهار که در پاساژ گیشا میگشتیم،بعد از هرگز رفتم برای خودم یک شلوار جین مام استایل بخرم که بی نهایت زیبا بود ولی کمرش شکم لا مصب را له میکرد.با خودم گفتم دختر باید هر طور شده وزنتو کنترل کنی دیگه داری از حد میگذرونی.غصه جوش های جدید صورتم را که هی بدتر می شود خوردم ولی حقیقتا در نهایت به یک طرفم بود و همچنان امیدوارم به هر چیزی به غیر از pco مربوط باشد.در مترو تاتر شهر بودم که یک پسر شاید 12،13 ساله دستفروش آمد که جان مادرت ازم دستمال و چسب و این ها بخر. آنقدر گفتم قسم نخور و چسبید به من و به قسم خوردن ادامه داد که قاطی کردم و گفتم اصلا اگر میخواستم بخرم هم منصرف شدم و راهم را کشیدم رفتم.خودم ناراحت شدم.دیروز هر تلنگری میتوانست من را وحشی کند و باید خیلی مراقب فاصله ام با موجودات زنده پیرامون میبودم.رفتم روی یک صندلی نشستم تا اینکه یک پس Dramatic Lunacy...ادامه مطلب
ما را در سایت Dramatic Lunacy دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : audacityland بازدید : 91 تاريخ : جمعه 25 آذر 1401 ساعت: 22:09