دیروز به قدری برایم مهلک بود که هنوز قلبم بابتش درد میکند و به خودم می آیم میبینم مغزم در خوش در حال دعواست.از طرف دیگر آدم های زیبایی که دیروز با آن ها برخورد کردم، کم نبودند و قلبم را نوازش کردند و تا رسیدن به خانه که مامان دوباره با چاقو قلبم را خط خطی کند انگار نوبتی بغلم می کردند.اولین زیبایی و نجات دهنده دیروز قطعا بهار بود که موقع صبحانه در کافه فلورانس دیدمش و حرف زدیم.من و بهار در دو دنیای متفاوت از نظر خانوادگی بزرگ شدیم ولی در عین حال همیشه فکر میکنم خیلی بهم نزدیکیم و بهار دوست امنی برای من بوده است.بماند که موتور سوار شدن برای به موقع رسیدن به بهار هم حالم را خوب کرد.موتور سواری همیشه حال من را یک درجه بهتر می کند.در هر صورت دیدار با بهار و مونا،این
هفته من را نجات داد و خوشحالم که هر طور بود این دو موجود را در برنامه ام گنجاندم.با بهار که در پاساژ گیشا میگشتیم،بعد از هرگز رفتم برای خودم یک شلوار جین مام استایل بخرم که بی نهایت زیبا بود ولی کمرش شکم لا مصب را له میکرد.با خودم گفتم دختر باید هر طور شده وزنتو کنترل کنی دیگه داری از حد میگذرونی.غصه جوش های جدید صورتم را که هی بدتر می شود خوردم ولی حقیقتا در نهایت به یک طرفم بود و همچنان امیدوارم به هر چیزی به غیر از pco مربوط باشد.در مترو تاتر شهر بودم که یک پسر شاید 12،13 ساله دستفروش آمد که جان مادرت ازم دستمال و چسب و این ها بخر. آنقدر گفتم قسم نخور و چسبید به من و به قسم خوردن ادامه داد که قاطی کردم و گفتم اصلا اگر میخواستم بخرم هم منصرف شدم و راهم را کشیدم رفتم.خودم ناراحت شدم.دیروز هر تلنگری میتوانست من را وحشی کند و باید خیلی مراقب فاصله ام با موجودات زنده پیرامون میبودم.رفتم روی یک صندلی نشستم تا اینکه یک پس Dramatic Lunacy...
ادامه مطلبما را در سایت Dramatic Lunacy دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : audacityland بازدید : 91 تاريخ : جمعه 25 آذر 1401 ساعت: 22:09